بدون عنوان
سلام دختر نازم، مهربون مامان، شيرين زبونم، باهوشم، عشقم، اميدم.... دوستت دارم. ساعت 8/ 30 صبح است و فقط دو ساعت است كه نديدمت ولي خدا مي دونه چقدر دلتنگت هستم. جديداً خيلي خيلي شيرين زبون شدي حرفهايي مي زني كه دلم ضعف مي ره جمله هايي را كه سر هم مي كني طوري با ادا و عشوه مي گي انگار داري فيلم بازي مي كني. گزارش روزانه را هم با كمي آب و تاب همينكه از اداره بر مي گردم برايم تعريف مي كني. مثلا غذا چي خوردي، حياط رفتي، چي بازي كردي، گريه كردي، و.. خلاصه آخرش هم مي گي " قصه مانا" يعني اينهايي كه براي من تعريف كردي قصه پارميدا بوده. بعدش هم مي خواي كه "قصه مامان" را تعريف كنم. جمعه رفتيم پارك...
نویسنده :
مامان پارميدا
13:15