پارميداپارميدا14 سالگیت مبارک

بهشت كوچك من

بدون عنوان

سلام دختر نازم،‌ مهربون مامان، شيرين زبونم، باهوشم، عشقم،  اميدم.... دوستت دارم. ساعت 8/ 30 صبح است و فقط دو ساعت است كه نديدمت ولي خدا مي دونه چقدر دلتنگت هستم.   جديداً خيلي خيلي شيرين زبون شدي حرفهايي مي زني كه دلم ضعف مي ره جمله هايي را كه سر هم مي كني طوري با ادا و عشوه مي گي انگار داري فيلم بازي مي كني. گزارش روزانه را هم با كمي آب و تاب همينكه از اداره بر مي گردم برايم تعريف مي كني. مثلا غذا چي خوردي، حياط رفتي، چي بازي كردي، گريه كردي، و.. خلاصه آخرش هم مي گي " قصه مانا" يعني اينهايي كه براي من تعريف كردي قصه پارميدا بوده. بعدش هم مي خواي كه "قصه مامان" را تعريف كنم. جمعه رفتيم پارك...
22 خرداد 1391

پارميدا و يك شعر قشنگ

  بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم دنیا را ببین بچه بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید ! **** بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ...
20 خرداد 1391
1